صدای قلب ماهی کوچولوی زندگی ما
ماهی کوچولوی مامان امروز 4 آبان 1393 باهم رفتیم سونوگرافی تا هم ازت عکس بگیرم و هم صدای قشنگ ضربان قلبتو بشنوم. شور و هیجان عجیبی داشتم البته با یه کمی استرس چون از ساعت 9 تا 11:30 طول کشید تا نوبتمون بشه. تو این فاصله شروع کردم به خواندن سوره یس چون نفس مامانی عادت داشتی و با خوندنش هر دو تاییمون آرامش میگرفتیم. بعد که نوبتمون شد آقای دکتر تا دستگاه رو گذاشت صدای نفسهات سکوت فضارو شکست باورم نمیشد واسه اطمینان قلبم پرسیدم آقای دکتر ضربان داره؟ خندید و گفت: پس این صدای چیه! شادی وصف ناپذیری تموم وجودمو گرفت .
ماهی کوچولوی من، داشتی تو دل مامان شنا میکردی.آقای دکتر عکس قشنگتو بهم داد و گفت تا الان 7 هفته ات شده عشقمممممممممم.
وقتی بابایی فهمید کلی ذوق کرد و شبش سه تایی شیرینی خریدیم رفتیم خونه مامان جونی،تا بهشون خبر بدیم ماهی کوچولوی زندگی ما تو راه (تا الان هیچ کس از وجود تو خبر نداشت غیر از مامان جون معصومه و خاله شادی که اونا هم تو عید ترنم گلی فهمیدند) مامان جونی ، آقاجونی و عمه فاطمه وقتی فهمیدند کلی ذوق کردند و اشک شادی تو چشمهاشون حلقه زده بود. هی قربون صدقت می رفتند و خدا رو شکر میکردند.
خدایا، سپاس به خاطر بزرگی و پاکیت و وجود عشق و زندگی در رگ رگ وجود من